مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

کلاس کاردستی

دیشب تولد عمه سارا جون بود و به همراه خانواده ی مامان ثریا همگی به پارک ساعی رفتیم و از اونجا بعد از گرفتن تولد به تئاتر کمدی رفتیم و کلی خندیدیم و شکر خدا خوش گذشت مهدیار هم مرتب با صدای بلند می خندید و میگفت وای مامانی چقدر خنده داره بابا میثم و عمو مجید هم که جاشون چند ردیف دورتر بود هی یواشکی خوراکی می خریدن و می خوردن موقع برگشت هم چون صندلی ماشین مهدیار توی ماشین نصب بود فقط زندایی فریبا، زندایی دوست داشتنی بابا میثم با ما برگشت تا موقع رسیدن بابا میثم که علاقه زیادی به زندایی جون داره شیطونی کرد و سر به سرمون گذاشت امروز هم گل پسر کلاس کاردستی داشت و دیشب هم اصلاً خوب نخوابیده بود تقریباً تا صبح بیدار بود و منم از خستگی ح...
28 مرداد 1391

روز قدس و آقا مهدیار

دیروز روز قدس بود و طبق معمول هر سال که بابایی اعتقاد زیادی به شرکت توی راهپیمایی داره امسال هم شرکت کردیم و پسر گلم هم همراهمون بود امسال من واقعاً خسته بودم و هر چی اصرار کردم که بخوابم ولی بابا میثمی قبول نکرد و بالاخره رفتیم بعد از مقداری راهپیمایی بابا میثم ما رو رسوند خونه و خودش برای نماز رفت اینم عکس های پسر مبارز و همیشه در صحنه: ...
28 مرداد 1391

من جا موندم

سلام اول از همه بگم به خاطر باران جونم عکس قسمت معرفی رو دوباره برگردوندم باران جون عزیزم نبینم اشکاتو بعدم ابراز احساسات شدید بابت آهنگ قشنگ وبلاگ دوست گلم باران جون   حالا بگم از امروز و یه روز مردونه ی دیگه بعد از ظهر که به علت روزه، شدید ولو بودم و رفتیم بخوابیم که دیدم آقا مهدیار که مشغول بازی با کامپیوتر بود رفت بغل بابایی شروع به صحبت کردن و من زودی خوابم برد  توی خواب میشنیدم که صدای خنده ی هیجانی مهدیار میاد ولی حال بلند شدن نداشتم یهو هوشیار شدم که دیدم دارن از در می رن بیرون دویدم دم در، گفتم کجااااااااااااااا؟ که میثم جون گفت داریم می ریم سرزمین عجایب می...
26 مرداد 1391

خواب نداری کههههههههههههههه

عزیز مامانی این روزا به خاطر ماه رمضون و شبای قدر حسابی برنامه ی خوابت بهم خورده و شبا خیلی دیر می خوابی و امروز هم به خاطر اینکه دیشب شب قدر بود و با خاله مریم (دختر دایی بابایی) و ماهان کوچولو و زندایی و مامان ثریا رفته بودیم مراسم احیا شب دیر خوابیدی و امروز تا ساعت 12.5 خواب بودی عصر هم که کلاس ژیمناستیک داشتی و بابا میثم حسابی باهات صحبت کرد که اگر کلاست رو دوست نداری جای دیگه ثبت نامت می کنم ولی شما اصرار کردی که بریم کلاس و دم در که رسیدیم تا مربیت رو دیدی همونجا قفل کردی و برگشتیم و رفتیم دکتر دستت رو نشون دادیم آخه چند روزیه که کف دستت قرمز شده و می خاره که آقای دکتر گفت حساسیته و شکر خدا چیز مهمی نیست راجع به کلاس ژیمناستیک ...
23 مرداد 1391

دیشب شب تو بود

نذرت را ادا کردم نذر مادرانه ام که با جان و دل از خدا برایت طلب کردم نذری که در نظرم لطیف بود دیشب سر به آسمانش بلند کردم و بی وفقه فقط تو را خواستم تو را ورای کودکیت در ذهنم تصویر کشیدم و از خدا خوشبختیت را خواستم، خواستم که مال من باشی، نه مال من که خاک قدم او باشی خواستم که شهید راه صاحب نامت باشی و وقتی این را جایی به زبان راندم کسی با پوزخند گفت که دیوانه ای نه مادر به خودم شک کردم به مادر بودنم شک کردم به عشق بی حدم شک کردم من روح پاک تو را از او هدیه گرفتم پس اگر بخواهم که..............بی رحم نیستم خدا، بی رحم نیستم من امانت دار توام امانت هر چه عزیز باز هم از آن اوست پس هر سال و هر لحظه...
22 مرداد 1391

مقصد

قطاری سوی خدا می رفت همه ی مردم سوار شدند به ایستگاه بهشت که رسید همه پیاده شدند و فراموش کرده بودند که مقصد نهایی خدا بوده، نه بهشت   پی نوشت: کاش امشب یادمان بماند که پی چه جیزی به دعا نشسته ایم                الهی مهربانم، خودت یاریمان کن فراموش نکنیم              خودت بهترین دعاها را بر زبانمان جاری کن                             &n...
19 مرداد 1391

افطاری

امشب افطاری زندایی میترا (زندایی بابامیثم) دعوتمون کرده بودن و مثل همیشه همه ی فامیل مهربون بابامیثم دور هم جمع بودیم و خدا رو شکر کلی خوش گذشت پسر گلم هم که از اول مجلس توی ژست بود و وقتی عمو حمیدش رو دید گل از گلش شکفت راستی اصلاً نمی ذاشت زری مامانش افطار کنه همش آش می خواست و نون پنیر زری مامان هم که دیگه موقع افطار هیچکس رو نمی شناسه داشت از گشنگی می مرد ولی مجبور بود پسر گلش رو هم سیر کنه تازه موقع خوردن آش زد زیر قاشق و یه مقداری آش هم مانتوی زری مامانش میل کرد وااااااااییی مانتوم نو بود به خدا حالا خدا کنه پاک بشه تازه با کمال بی خیالی گفت عیبی نداره آخه یکی نیست بگه پسرم از کجا تشخیص دادی که مورد مهمی نیست ...
19 مرداد 1391

عکس آقا مهدیار و ضحی خانم

اینم عکس های آفا پسرم با ضحی خانم که ساره جونم لطف کرده و بالاخره برامون فرستاد مرسییییییی ساره جون تو این عکس ضحی خانم هنوز خیلی کوچولو بوده:   قربون اون چشم های گرد خوشگلت بشم که کلیییییی شبیه عمه ی شیطون بلاتی (طبق معمول با آقا مهدیار لباساش با تفنگ آب پاش خیسه) آقا مهدیار و فینگیل عمه ساره ش داشتم عکسا رو آپلود می کردم، تا مهدیار عکس ضحی رو دید گفت این عکس فینگیله (آخه عمه ساره ش بهش می گه فینگیل) ...
19 مرداد 1391

مهربانتر از تو در عالم نبود

نیست از من بنده ای گستاخ تر نیست از انبان من سوراخ تر گنج پیدا کردم اما دزد برد نَفس ما را خدمت بی مزد برد بی ثباتیها نمودم در عمل پا فشاریها نمودم در دغل رشوه ها دادم گنهکاری کنم زین معاصی مردم آزاری کنم ناصحان گفتند لیکن کر شدم خوبها گفتند و من بدتر شدم بنده ای که دور از معبود شد امتحانها داده و مردود شد معصیت پا داد دستم شوق کرد نَفس دُم جنباند و چشمم ذوق کرد روید از هر ناله ام زنجیر ها از بُن هر توبه ام تزویرها شد میسر لغو در نطق آمدم ذکر تو گفتم راه خود زدم لیک با این که به گرداب گناه دست اندازم به هر برگ و گیاه هرچه گشتم ای خداوند وَدود مهربانتر از تو د...
19 مرداد 1391